ر سالهای اخیر توافقی بین اصحاب دانش وجود دارد که جهان در حال تغییر است. اما در باب چگونگی این تغییر اختلافنظر بسیار است. صاحبنظران این تحولات را به شیوههای گوناگون تحلیل میکنند؛ «تغییر قدرت» از غرب به شرق یا عصر گذار از دوران دوقطبی به دوران تکقطبی، چندقطبی یا حتی غیرقطبی
در سالهای اخیر توافقی بین اصحاب دانش وجود دارد که جهان در حال تغییر است. اما در باب چگونگی این تغییر اختلافنظر بسیار است. صاحبنظران این تحولات را به شیوههای گوناگون تحلیل میکنند؛ «تغییر قدرت» از غرب به شرق یا عصر گذار از دوران دوقطبی به دوران تکقطبی، چندقطبی یا حتی غیرقطبی. این تحلیلها همچنین با مجموعهای از رخدادهای نوظهور قرین گشتهاند مانند جهانیشدن، نظامیگری ایالاتمتحده، تغییرات زیستمحیطی و اقلیمی، ظهور بازیگران جدید و غیردولتی، تهدیدات امنیتی جدید، رشد سریع فناوری اطلاعات و ارتباطات، جدایی و نفوذپذیری متقابل قومیتها، اقلیتها و حقوق طبیعی آنها و مباحثی از این قبیل که گفته میشود عملکرد روان نظم بینالمللی را مختل میکند. این موارد همه بیانگر نوعی نگرانی در مورد وضعیتِ فعلیِ جهان است. بخش اعظمی از این نگرانیها به عدم درک درست و تحلیلهای نامناسب از وضعیتِ اکنون و جاری برمیگردد. برای تحلیل درست وضعیت، ابتدا باید تاریخِ اکنون، بازیهای حقیقتِ جاری و مناسباتِ نیرو در وضعیت را خوب شناخت.
اما از نظم جهانی سخن رفت، از نظرگاهی تبارشناسانه[1] در تاریخِ اکنون روابط بینالملل دو وضعیت از نظم قابلشناسایی است؛ وضعیت اول، پروژه نظم وستفالیایی است و وضعیت دوم، پروژه نظم لیبرال.
نوع اول، ایجاد و توسعه سیستم دولت مدرن است که به دوران صلح وستفالیا در سال ۱۶۴۸ برمیگردد. در سال 1648، پادشاهیهایی که در جنگ سیساله پیروز شدند، قوانین ایالتی مستقل را در صلح وستفالیا برای تضعیف اقتدار کلیسای کاتولیک و امپراتوری مقدس روم وضع کردند. در این دوره به سوی نوعی فن حکمرانی[2]* حرکت شد که اصول عقلانیت خود و حوزه خاص اطلاق خود را در «دولت» مییابد. این نوع نظم مبتنی است بر اهداف محدود در سیاست خارجی و اهداف نامحدود در سیاست داخلی. در بدو امر معاهده صلح وستفالیا در پی ایجاد یک جهان هابزی بود. پروژه وستفالیایی بر حل واقعگرایانه مشکلات، ایجاد ثبات و روابطِ بین دولتیِ همکاریجویانه در شرایط عدم فائقه قدرت مرکزی استوار است. از آن زمان تاکنون، این پروژه، قواعد و اصول مربوط به حاکمیت دولت و معیارها یا هنجارهای رفتار دولتها و ابرقدرتها را در روابط بینالملل اشاعه داده است. از منظری تبارشناسانه، نظم برآمده از صلح وستفالیا در سنت غالب فهم از قدرت قرار دارد، همان تمرکز قدرت در حاکمیت و برداشت از قدرت بر اساس حاصل جمع جبری صفر. سیستم وستفالیایی در اروپای غربی به وجود آمد و به خارج از آنجا توسعه یافت، هنجارها و اصول آن مانند حق تعیین سرنوشت و شناسایی متقابل میان دولتهای مستقل در سرتاسر جهان توسعه پیدا کرده است و از برتری دولتها و حاکمیت آن حمایت بیشتری میکند. رویکردهای رئالیستی رشته روابط بینالملل که تحت تأثیر قرائت حيات هابزي نظير آشوبناكي، محيط آنارشيك و لوياتان هستند، این نظم را تئوریزه و پشتیبانی میکنند. همچنین در نقطه ثقل این نظم باید به گردش مالی اشاره کرد که در آغاز شکلگیری آن اهمیت بسیاری داشت؛ دورانی از مرکانتیلیسم[3].
از سوی دیگر پروژه نظم لیبرال را داریم که از زمان ورودش به سطح جهانی برای توسعه خود به روابط وستفالیایی وابسته بوده و با توجه به شرایط، قواعد و رویههای خود را موقتاً در بستر این نظم از پیش شکل گرفته، بسط داده است. قبل از ورود به بحث بهتر است، اشاره شود که در این جستار کوتاه، ليبرالیسم با توجه به زمینه تحلیل در معنای موسع آن به کار میبریم و نه در معنای اندیشه سیاسی و با گرایشهای زیرمجموعه آن. البته، این تفسير جامعی از لیبرالیسم نیست، بلکه یک سطح ممكن تحليل است؛ سطح خِرَدِ حکومتی و آنگونه از عقلانیت که با روشهای هدایت رفتار پیاده شده است.
لیبرالیسم و جنبش فکری منبعث از آن ریشه در عصر روشنگری بخصوص قرن 18 در اروپا دارد. در این دوران تاریخی شاهد یک جریان و طبقه سیاسی به نام بورژوازی هستیم، طبقهای تاجر پیشه که از این جنبش فکری سود بردند و جریان فکری لیبرالیسم بازتاب منافع آنها بود. اندیشه لیبرال، مسیر بروز و ظهورش را از وجود دولت آغاز نمیکند، آغازگاه اندیشه لیبرال از منظر متفکرین برجستهای چون میشل فوکو، «جامعه» است. روایت لیبرال در بوته نقد از وضع موجود شکل میگیرد و ابزاری میسازد برای نقد واقعیت و این دلیلی است برای چندریختی بودن و رجعتهای آن. این چنین، بنیانهای اولیه لیبرالیسم را شکلی از تأمل انتقادی در مورد عمل حکومت مییابیم. این چنین روایتی به عرصه میآید که اگر بیحدومرز نباشد، دستکم از لحاظ محتوای گزارهها بلندنظرتر است و میدان عمل بسیار وسیعتری دارد.
در این بستر با رشد تدریجی سرمایه و نیاز سرمایهداران به بازارهای گستردهتر، مرکانتیلیسم به مانعی برای پویایی سرمایه مبدل شد، زیرا دولتها از طریق سیاستگذاریها، بازار را تحدید میکردند. بدین نحو، لیبرالیسم به عرصه آمد و پیشنهاد شد تا نقش دولت خصوصاً در اقتصاد محدود شود. بدینسان یک نوع اجتماع شروع به شکلگیری کرد که در آن پایههای سیستم اقتصادی بر روی مالکیت خصوصی ابزارهای تولیدِ اقتصادی است و از آن برای ایجاد بهرهمندی اقتصادی در بازارهایی رقابتی استفاده میشود. اقتصاد برآمده از این اجتماع از پایان دوره فئودالیسم در دنیای غرب، نظام غالب بوده است و توانست به تدریج به سراسر اروپا و سپس جهان گسترش یافته و مرزهای سیاسی و فرهنگی را درنوردد. در قرون ۱۹ و ۲۰ میلادی این روایت ابزار غالب، ولی نه انحصاری، صنعتی شدن را در دنیا فراهم آورد. تحولات اقتصادی که به انباشت سرمایه انجامیدند و تحولات سیاسی که به انباشت قدرت منجر شدند جدا از یکدیگر نیستند، بلکه در گسترشها و پیشرفتهای خود وابسته به یکدیگرند. در جهان پساجنگ سرد، زیست قدرت برآمده از روایت نظم لیبرال به یک پروژه مولد قدرت بدل شده که گستره جهانی یافته است و فقط مختص دولتها نیست بلکه با پذیرفتن مؤلفههایی چون حقوق بشر شامل «جمعیت»ها نیز میشود. لذا سازوکارهای اِعمالِ قدرت برآمده از نظم لیبرال و بنیانهای محوری آن همچنان توسعه مییابد. اما تفاوت و نقطه گسست این دو نظم کجاست؟ حکمرانی برآمده از وستفالیا، قلمرو بیحدوحصر مداخله در داخل را برای کردار حکومتی ایجاد میکند، اما از سوی دیگر، از طریق اصل موازنه و رقابت بین دولتها، اهداف بینالمللی خود را «محدود» میسازد. اما خود محدودسازی کردار حکومتی از رهگذر خِرَدِ لیبرال با پیدایش اهداف «نامحدود و بینالمللی» در سیاست خارجی همراه است. این نقطه گسستی است بین قدیم و جدید؛ بین خِرَدِ دولت برآمده از وستفالیا و خِرَدِ لیبرال. آنچه خود- محدودسازي خِرَدِ حکومتی لیبرال را از منظر فوکو امکانپذیر ساخت، «اقتصاد سیاسی» بود.در این بستر تحلیلی، ملاحظات یا نکاتی قابل طرح هستند که شاید راهگشای ابهامهای برآمده از مفهوم نظم و کارایی آن در روابط بینالملل و سایر حوزهها باشد؛
- در پساجنگ سرد، ما شاهد افول و فرسایش تدریجی روایت وستفالیایی و نظم برآمده از آن هستیم و خواهیم بود.
- در پساجنگ سرد، «نظم بینالملل» توسط زیست قدرت برآمده از نظم لیبرال همچنان سامان مییابد. به عبارت بهتر، میدان عمل یا زمین بازی را سازوکارهای برآمده از نظم لیبرال با قدرت بیشتری سامان میدهند و برمیسازند. به عبارت دیگر برای نخستین بار در طول تاریخ، ساختار و سازوکارهای میدان عمل اقتصادی، نهادی و هنجاری جهان تقریباً همگرا شده که از دو الی سه سده اخیر کلید خورده و به ویژه بعد از جنگ سرد بیشتر بسط یافته است.
- باید بین «نظام بینالملل»[4] و «نظم بینالملل»[5] تفاوت قائل شد؛ نظام بینالملل مبتنی بر توزیع قدرت یا ایجاد موازنه و کنش دولتها و قدرتهای بزرگ است. مکانیسم توزیع قدرت و تمام مباحثی که در مورد نظام تکقطبی، دوقطبی، تک-چندقطبی و رقابت ژئوپلیتیکی قدرت طرح میشود، در واقع اشاره به «نظام بینالملل» دارد و نه «نظم بینالملل».
- اگرچه نظام بینالملل و نظم بینالملل به صورت دیالکتیکی همدیگر را برمیسازند ولی پیشران اصلی «نظم بینالملل» است. در واقع، نظم لیبرال به عنوان نظم بینالملل همچنان پابرجاست اما میتواند یکبار لهجه آمریکایی داشته باشد و یکبار لهجه چینی. مثلاً اتحادیه اروپا میتواند لهجه اروپایی به نظم بدهد. چین هم ذیل کالاهای عمومی برآمده از نظم لیبرال مانند رژیمهای امنیتی، رژیمهای محیط زیست، رژیمهای اقتصادی، رژیمهای تحریمی و امثالهم، خود را بازتعریف میکند.
- همچنین یک «نظم جهانی» و یکسری «نظم باشگاهی» هم وجود دارند. نظم باشگاهی بدین معنا که در یک باشگاه، کنشگران حاضر ویژگیهای خاص خود را داشته باشند و هر کس را به آن باشگاه راه نمیدهند. چینیها عمدتاً در حال شکلدهی به نظم باشگاهی هستند. چین بخش مهمی از کنشهای خود را ذیل نظم باشگاهی تعریف میکند.
در این وضعیت، توسعه جدا از سیاست بسیار دشوار خواهد بود. مناسباتِ قدرت برآمده از روایت لیبرال نظم به یک پروژه مولد قدرت بدل شده است. این نظم توانسته به گونهای موفقیتآمیز از طریق ساختارهای دانش (الگوهای غالب در دانشگاهها و مراکز پژوهشی)، از طریق نهادها (مانند صندوق بینالمللی پول، سازمان تجارت جهانی، ناتو و … که مروج مرام لیبرالی بود) و از طریق عقاید و انگاره هنجاری و فرهنگی (مانند رژیم بازار آزاد) خود را به عنوان عقل سلیم جوامع بشری و دولتها منعکس کند. اگر نظم لیبرال را به بیانی، پیوسته و وابسته با زنجیره جهانی ارزش تعریف کنیم، اگر بازیگری به زنجیره جهانی ارزش متصل نباشد، امکانات برای توسعه آن محدود خواهد بود. با اتصال به شبکه جهانی ارزش است که ظرفیتهای تولید دانش افزایش مییابد، اقتصادها پیشرفت میکنند و پتانسیلهای ژئوپلیتیکی عملیاتی میشود. اما پیشنهاد برای ایران در وضعیت فعلی میتواند این باشد که از راههای میانبر استفاده کند مانند پیوستن به نظمهای باشگاهی با ملاحظاتی (رعایت اصل نه شرقی و نه غربی که به اقمار روسیه و چین تبدیل نشود). در این حالت فرصتهایی بازتولید میشود. در دورههایی که سطح انطباق و جامعهپذیری ما بیشتر بوده، کشور با توسعه بیشتری همراه بوده است. ایران در سطح کنشگری، به صورت سلبی خوب بازی میکند اما در نظم بازی کردن، بازی ایجابی است.
در امتداد بحث، حضور در زنجیرههای ارزش منطقهای[6] یکی از مهمترین عوامل توسعه سیاسی و اقتصادی در دنیای امروز است. ایران با توجه به موقعیت ژئوپلیتیکی خود، برخورداری از منابع طبیعی و نیروی انسانی متخصص، پتانسیل بالایی برای حضور در این زنجیرهها دارد. به ویژه شرکتهای صنعتی و دانشبنیان ایران، با بهرهگیری از دانش تخصصی، میتوانند نقش مؤثری در زنجیرههای ارزش منطقهای ایفا کنند. ایران به دلیل موقعیت استراتژیک جغرافیایی، جایگاه ویژه در کریدورهای منطقهای و دسترسی به بازارهای مهم منطقهای مانند خاورمیانه، آسیای مرکزی، قفقاز و جنوب آسیا، پتانسیل بالایی برای حضور در زنجیرههای ارزش منطقهای دارد. همچنین از منابع طبیعی غنی مانند نفت و گاز، معادن و مواد اولیه برخوردار است که میتواند به عنوان یک مزیت نسبی در زنجیرههای تأمین منطقهای مورد استفاده قرار گیرد.
در نهایت، حضور در زنجیرههای ارزش منطقهای نیازمند یک رویکرد چندجانبه و راهبردی است که در این جستار کوتاه، مجالی برای پرداختن به جزئیات نیست. اما ایران با بهرهبرداری از مزیتهای نسبی خود، توسعه زیرساختهای مناسب، حمایت از شرکتهای دانشبنیان و تقویت همکاریهای سیاسی، اقتصادی و علمی با کشورهای منطقه میتواند نقش مهمی در زنجیرههای ارزش منطقهای ایفا کند. با این حال، چالشهایی مانند تحریمهای بینالمللی و به سبب آن ارتباط بسیار محدود با زنجیره ارزش جهانی، دسترسی محدود به فناوریهای نوین و پیشرفته جهانی، قوانین پیچیده و بعضاً آشفته تجاری و موارد مشابه دیگر، موانعی است که میتواند با اتخاذ سیاستهای مناسب با توجه به اقتضای زمان و مکان و با تدبیر و هماهنگی بین ارکان نظام رفع شوند.
* فن حکمرانی: معنای دقیقی که از «فن حکمرانی» و اصطلاح «حکم راندن» مدنظر است؛ حکمرانی بر انسانها تا جایی که به منزله اِعمالِ حاکمیت سیاسی نمودار شده را مورد توجه قرار میدهد. به عبارت بهتر، شیوه معقول حکومت کردن به بهترین شکل و در عین حال، تأمل در خصوص بهترین شیوه ممکن حکومت کردن. به صورت خلاصه، میتوان آن را مطالعه عقلانی شدن کردار حکومتی در اِعمالِ حاکمیت سیاسی نامید.
* گسترش نظام تجاری تحت تسلط و اداره دولت، مرکانتیلیسم نامیده شد. مرکانتیلیسم، رویکردی بود که در قرون شانزدهم و هفدهم در اروپا رواج داشت و ذخایر طلا و نقره را به عنوان پایه ثروت ملی و عاملی تعیینکننده در برقراری مبادلات خارجی کشورها میدانست. بر اساس این دیدگاه، وضعیت مطلوب برای یک کشور وقتی حاصل میشود که آن کشور بتواند صادرات خود را افزایش و واردات را کاهش دهد تا تراز تجاری کشور مثبت شود. مرکانتیلیسم، قوانین دولتیای را گسترش میدهد که برای افزایش قدرت رقابت ملی کشورها به وجود آمده است. تعرفههای بالا، تقریباً یک ویژگی بارز آن است.
یک نظر بگذارید
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. قسمتهای مورد نیاز با * مشخص شده اند